روزهای بارانی در روزگار لمیزرع تئاتر/ نمایشی که تن به کلیشه نداد
یک نویسنده و منتقد تئاتر در یادداشتی به بررسی نمایش «روزهای بیباران» به کارگردانی سعید برجعلی پرداخت که در مجموعه تئاتر شهر روی صحنه رفت.
به گزارش روزنه هنر از مهر، هومن زندیزاده نویسنده و منتقد تئاتر در یادداشتی به بررسی نمایش «روزهای بیباران» به کارگردانی سعید برجعلی پرداخت که از ۲۵ خرداد تا ۲۲ تیر در سالن سایه مجموعه تئاتر شهر روی صحنه رفت.
در این یادداشت آمده است:
«تصور کنید قرار است به زودی بمیرید و تنها یک راه چاره پیش روی شما قرار دارد: فراموشی. آیا حاضرید زنده بمانید، ولی پس از ۲۰، ۳۰، ۴۰، یا حتی ۷۰ سال زندگی، دیگر چیزی به یاد نیاورید؟ حتی اسم خودتان را؟ این همان پرسشی است که هر شب سعید برجعلی در میانه نمایش «روزهای بیباران» از مخاطبان خود میپرسد. وی و گروهش اما چندان منتظر پاسخ نمیمانند. نمیگذارند مخاطب بیش از دو-سه دقیقه به این پرسش بیندیشد. آنها نمایش را ادامه میدهند و چالشهای کسی را که قرار است میان مرگ و فراموشی دست به انتخاب بزند با مخاطب سهیم میشوند.
«روزهای بیباران» روایت زندگی شخصیتهایی ملموس و معمولی است. پوریا (وحید منتظری) جهت معاینه نزد دوستش مهرداد (سعید برجعلی) که متخصص مغز و اعصاب است، میرود. مهرداد ابتدا از بیان حقیقت طفره میرود، اما بالاخره وی را از وجود تومور مغزی بدخیمی که به آن دچار است، مطلع میسازد. پوریای شوخطبع و همسرش شبنم (فاطیما بهارمست) ویران میشوند. حالا تنها یک راه پیش روی آنها است: عمل جراحی به قیمت فراموشی و از-دست-رفتن گذشته پوریا؛ گذشتهای که بخش مهمی از آن وامدار سالها رابطه عاشقانه او و شبنم بوده است. شاید برای همین است که شبنم خود را محق میداند که در این تصمیم مهم دخیل باشد. وی میخواهد به هر قیمتی که شده، همسرش را از چنگ مرگ درآورد. پوریا اما به درستی از عاقبت دردناک چنین تصمیمی آگاه است. وی بیش از هر کسی باید بهای چنین تصمیمی را بپردازد. برای همین انتظار دارد دیگران نظر او را محترم بشمارند.
داستان فرعی نمایش که چندان به آن پرداخته نمیشود، رابطه مهرداد و معشوقهاش باران است. پس از آخرین دیدار، هیچ خبری از باران نمیشود. تماسها بیپاسخ میمانند و آنقدر بیخبری ادامه مییابد که مهرداد عطای رابطه را به لقایش بخشیده و به آلمان مهاجرت میکند. در کنار این داستان فرعی، داستان فرعیتری هم وجود دارد و آن مربوط به آوا (بهار قاسمی) خواهر مهرداد است. آوا که از همسرش جدا شده، به شمال کشور کوچ کرده و آنجا در عزلت روزگار میگذراند. داستان این خواهر و برادر هرچند در ظاهر کمکی به پیشبرد مضمون اصلی اثر نمیکند، اما در ساخت فضایی صمیمی و ملموس برای مخاطب، نقشی مؤثر ایفا میکند. علاوه بر این، ترس تنهایی و درد تنهایی آدمهای نمایش را برجسته میکند، بیآنکه توی ذوق بزند.
امین بهروزی (نویسنده اثر) جسارت خود را در لحظه برملاشدن حقیقت نشان میدهد. در حالت معمول، بسیاری از نمایشنامهنویسان ما با رسیدن به چنین موقعیتی، نمایشنامه را پایان میدهند. اسمش را هم میگذارند «پایان باز»! در حالی که این رهاکردن است. ترس از کنش-و-واکنش شخصیتها است. بهروزی اما هم حقیقت را بر زبان مهرداد جاری میکند، هم واکنش پوریا و شبنم را نشان میدهد، و هم سرانجامِ آنها را به تصویر میکشد. در انتهای اثر، مهرداد را میبینیم که پس از بیست سال به روایت سرگذشت شخصیتها میپردازد. باران در تصادفی کشته شده و برای همین تماسهای او را بیپایان میگذاشته. پوریا مرگ را به فراموشی ترجیح داده است و مهرداد نیز به آلمان مهاجرت کرده و تشکیل خانواده داده است.
علاوه بر جسارت و مهارت بهروزی در خلق اثری با آغاز و میانه و پایانی مشخص، شیوه دیالوگنویسی و شخصیتپردازی نیز قابلتأمل است. گفتوگوهای ساده و روان شخصیتها، امکان همدلی مخاطب و درگیری ذهنی او با کشمکشهای درونی و بیرونی شخصیتها را فراهم آورده است. با وجود روزمرگی حاکم بر روابط و گفتوگوها، چیزی اضافه نیست. تمام این روزمرگیها، ارجاعات پوریا به مسابقات فوتبال، شوخیها و درنگها و درددلها، مجموعهای را تشکیل دادهاند که به همدلی بیشتر مخاطب میانجامد. تمهید راوی-بازیگر که مهرداد به ایفای آن میپردازد، به تعامل بیشتر با تماشاگران منتهی میشود؛ تو گویی آنها نیز باید در تصمیم پوریا دخیل باشند.
فضاسازی نویسنده با کارگردانی سعید برجعلی و بازی روان بازیگران به عینیت درمیآید. استفاده از تنها دو صندلی و نمایش روزمرگی بر پردهای در انتهای سالن، فضا را مهیا کرده تا مخاطبان هرچه بیشتر درگیر خودِ شخصیتها و داستان شوند. پرده انتهایی، از رشتههایی سفیدرنگ تشکیل شده و میتواند استعارهای باشد از وضعیت لرزان تمام آدمهایی که بر آن جان میگیرند. برخلاف تصور رایج، صحنههای شلوغ و پر زرق و برق لزوماً به کمک گروه اجرایی نمیآیند؛ صحنه نمایش باید به حد نیاز آراسته شود. آرایش غلیظ تناسبی با روایتهای خودمانی شخصیتهای «روزهای بیباران» ندارد و کارگردان به درستی در چنین دامی فرو نمیافتد. اهمیت تلاش برجعلی در مقام بازیگر-کارگردان اثر، عبور از همین دامها است. او حضورش را در هیچ برههای از نمایش فریاد نمیزند و به همین سیاق، گروه بازیگران را نیز هدایت کرده است. هرچند سطح بازی او به پای بهارمست و منتظری نرسیده، اما همچنان یکدستی اثر حفظ شده است.
در این روزگار که اغلب نمایشها فاقد پیوندی معنادار با زیست آدمهای جامعه هستند، «روزهای بیباران» تن به کلیشهها نمیدهد. در اینجا خبری از مضمون دستمالیشده «خیانت»، ایرانیزهکردن آثار غیربومی، استفاده نابجا از اصطلاحات بیگانه و حتی تعریف و تعارفاتِ پایان نمایش نیست. مخاطب به چالش کشیده میشود و با پرسش تالار نمایش را ترک میکند. کارگردان از تماشاگران نمیخواهد روی صندلی بنشینند تا از فلان «تماشاگرِ ویژه» تقدیر-و-تشکر کند که «لطف کردید ما را به تماشا نشستید»! گروه اجرایی با در نظر داشتن همین جزئیات است که خود را از جریانات رایج در تئاتر بیبرگ و ریشه این روزها متمایز میکند.»
عکس از رضا جاویدی است.