رسم برادرکشی
در قسمت هفدهم سریال رهایم کن شاهد سقوط همه چیز بودیم. همه آن چیزهایی که یک انسان برای ادامه زندگی و یا بهانهای برای زندگی کردن بهشان نیاز دارد. سقوط حاتم در قهقرای نامردی اطرافیانش شاید سقوط انسانیت باشد اما از منظری میتوان آن را نابودی امید در زندگی دانست. لحظهای که هر انسانی امکان دارد روزی به آن برسد.
به گزارش روزنه هنر، روزی که برای چنگ زدن به هر ریسمانی دیر است برای مردی که پای تمام باورهایش ایستاد و به خانوادهاش پشت نکرد. تحقیر پدر و نامردی برادر و خیانت کارگران را به جان خرید اما یک لحظه به آن چیزی که اعتقاد داشت پشت نکرد. حاتم نمیخواست به هر قیمتی به زندگی دست پیدا کند. او با باور اینکه یک خانواده به معنای واقعی آن زمانی شکل میگیرد که همه کنار هم باشند از خطای برادر و غفلت پدر گذشت و حتی تردیدهای مارال را به پای مدارا گذاشت تا درست زمانی که دیگر نمیتوانست مسیر را تغییر دهد خود را به دست تقدیر بسپرد و به خاطر قتلی که دفاع از فرزند کوچک و ناتوانش بود به زندان بیفتد.
هاتف رسم برادرکشی را مثل تمامی داستانهای تاریخی تا لحظه آخر دنبال میکند. او امید و هویت و آینده حاتم را کشت. مثل زخمی که چغاد به رستم زد. داستانهای دیرین میگویند اما باید در لابلای این همه سیاهی باز هم نقطه روشنی از زندگی را یافت. مثل همان لحظه در قسمت شانزدهم که حاتم در هنگام گرفتن تصمیم به خانوادهاش و راما فکر کرد. کودکی بیپناه که بدون پدر دیگر هیچ جایی در این دنیا ندارد.
در تحلیل شخصیت هاتف باید دو نکته را به صورت همزمان در نظر گرفت. او فرزندی قدر نادیده در خانوادهای سنتی است که نگاه خانواده تنها در عمارت پدری قابل تعریف است و هر کس خارج از دایره آن تعریف شد فردی سرکش و ساختارشکن است که هیچ ابایی برای عبور از آنچه که خانواده تعریفش میکنیم ندارد. هاتف با این حال خارج از دایره خواهر و برادر و پدرش فردی بیهویت و سرگشته است. او نمیتواند در لحظههای درست تصمیمهای درست بگیرد.
هاتف حتی آنقدر خارج از کادر حمایت خانواده بیپناه است که حتی نمیتواند در بحرانیترین لحظه که دستگیری برادرش است حرف و نتیجه درست را به زبان بیاورد و حاتم را متهم به خیانت میکند. حال آنکه اوست که فارغ از تمام محبتها و مهرهایی که از سمت برادر بزرگترش دیده است به مارال علاقه نشان میدهد و این یعنی دهنکجی به هویت یک خانواده.
نغمه در سکانس ابتدایی سریال حرف درستی را خطاب به مامور ژاندارمری -که برای پیدا کردن حاتم به هر خانهای سرک میکشد- در پاسخ به حرفی که مامور درباره مردانگی به زبان میآورد میگوید: من شرافت را فقط در زنان این شهر دیدم؛ نه تو مردای گردن کلفتش که روزها علم آبرو دستشونه و شبها بوق هرزگی.
در جایی که قانونهای یک مملکت نمیتواند گردن کلفت بعضی از عزیزکردهها را قطع کند شاید تنها چیزی که باعث میشود نایبسرخیها را در عصر تبعیض و شکاف طبقاتی به سمت فروپاشی نزدیک کند همین نداشتن امید است. واژهای که درون حاتم برای بار آخر فرو ریخت و تمام شد…