موسیقی و تجسمی

سالروز درگذشت استاد حسن کسایی؛ سلامی آهنگین که خداحافظی ندارد

داستان آفرینش قطعۀ «سلام» را همه می‌دانند؛ برآمده از معاشرت و سلام و علیکِ مرد سوار بر مرکبی است که در کناره‌های میدان نقش جهان می‌رفت و چپ و راست و در پاسخ به این و آن «سلام علیکم، سلام علیکم، سلام علیکم…» می‌گفت.

به گزارش روزنه هنر از ایسنای اصفهان، قرار بود آوازه‌خوان شود، اما نشد. دنیا به آخر نرسید! و شد نی‌نوازی که نامش با این ساز ایرانی سرشته و یکی شد؛ چنان‌که هرجا ساز نی را به زبان بیاورند، سیمای مهربان او، نام نیکویش، منش فروتنانه‌اش، هنر بی‌همتای او و خلاقیت‌های یگانه‌اش به خاطر می‌آید؛ حسن کسائی، مردی با «سلامی» خوش‌آهنگ و جاودانه که بی‌خداحافظی، مکرر، امیدبخشنده و نوازشگر به جان‌های شیفته و هوشیار می‌رسد.

به استاد کسائی گفتند قصۀ «نی» را برایمان تعریف کن و تعریف کرد: «نی خودش حکایت است، قصه است، شکایت است. کدام راوی، صادقانه‌تر و پرسوزوگدازتر از صدای نی به روایت «آشنایی‌ها» و «جدایی‌ها» می‌نشیند؟ نی هم فریاد انسان و هم صدای خفتۀ انسان است. در کهن‌بودن عمر این ساز همین بس که انسان بعد از زمزمه با خویشتن، این زمزمه را از نای دمیدن گرفت. به نی‌زار که پا می‌گذاری، نی‌های دهان شکسته با وزش باد، غمگین‌ترین سرود و موسیقی طبیعت را سر می‌دهند، انگار هزاران هزار نی‌زن شیفته‌دل و توانا نواختن آغاز کرده‌اند و چه بسا که نخستین بار انسان کنار همین نی‌زار، دلتنگ و بی‌قرار، نی از نی‌زاری بریده و همراه هزاران هزار نی، دمیدن و نواختن را آغاز کرده است.»

این قصۀ اشراقی و رازناک نی و دیگر قصه‌های خواندنی که با زندگی و زمانۀ کسائی فقید پیوسته است از زبان خودش و دوستدارن او به همت محمدجواد کسائی در کتابی جمع‌وجور و نظیف به اسم «از موسیقی تا سکوت» گرد آمده و نشر «نی» آن را در سال ۱۳۸۱ منتشر کرده است.

اما «چرا نی؟» این پرسشی بود که بارها از حسن کسائی سؤال شد. دربارۀ انتخاب هر سازی شاید بتوان این چرا را مطرح کرد. اما ظاهراً نی فرق دارد! در نظر برخی، سازهای مهم‌تری هم در دنیای موسیقی ایران هست که به سراغشان رفت و یک عمر به پایشان سوخت و با آن‌ها مأنوش شد! واقعیت این است که استاد کسائی سازندیده نبود! از کودکی در خانواده‌ای بزرگ شده بود که حامی موسیقی‌دان‌های ایران‌زمین بودند و شخصیت‌هایی چون تاج اصفهانی، ادیب خوانساری، اخوان شهناز، سیدحسین طاهرزاده و ابوالحسن صبا به خانۀ پدری او بروبیایی داشتند و دوستی‌های نزدیک و صمیمانه‌ای میان آن‌ها و خانوادۀ کسائی وجود داشت. کسائی حتی سه‌تار می‌نواخت و تدریس هم می‌کرد. سه‌تار ساز دومش بود. اما در کارنامۀ هنری او نی جای هیچ ساز دیگری را نمی‌گرفت.

در جست‌وجوی پیرمردان نی‌نواز

کسایی یک روز دانست که نوای هیچ ساز ایرانی به‌اندازۀ نی، او را مفتون و در دلش شور به پا نمی‌کند. پس تمام زندگانی‌اش را برای آموختن و نواختن و یاددادنش و خلاقیت‌آفرینی در جهان آن فدا کرد. کسائی سنی نداشت. هنوز مدرسه‌ای بود. یک روز پاییزی در حیاط خانه‌شان گشت‌وگذار می‌کرد که نوایی از پشت دیوار شنید.

بی‌قرار شد و خود را به کوچه رساند. صدا از پیرمرد نی‌نوازی بود که دل‌ رهگذاران نصف جهان را مدهوش می‌کرد. کسائی سازش را انتخاب کرد! برای همیشه با نوای هنرمند دوره‌گرد دانست که نی می‌خواهد و دیگر هیچ! خانواده برایش نی خرید و داستان نی کسائی آغاز شد.

یک بار دیگر شیفتۀ نی‌نوازیِ پیرمردی در خیابان عباس‌آباد شد و قدم‌به‌قدم رهایش نمی‌کرد. مثل سایه دنبالش می‌رفت و هر وقت پیرمرد از زدن نی دست می‌کشید، کسائیِ دل‌شده سکه‌ای پیشکش او می‌کرد تا برایش بنوازد! و این‌ها را نمی‌توان فقط به حساب شوریدگی‌ و شهود و کشف کسائی نوجوان گذاشت که این‌ اتفاقات برآمده از جذبه‌ها و گنجینه‌های اصفهان است؛ اصفهانی که از هر طرفش بنگری و بروی اعجازی دارد و ارمغانی نصیبت خواهد کرد!

این چنین پیشکش‌ها و دریافت‌ها بعدها نیز میان اصفهان و کسائی پدیدار شد؛ داستان آفرینش قطعۀ «سلام» را همه می‌دانند؛ برآمده از معاشرت و سلام و علیک مرد سوار بر مرکبی است که در کناره‌های میدان نقش جهان می‌رفت و چپ و راست و در پاسخ به این و آن «سلام علیکم، سلام علیکم، سلام علیکم… » می‌گفت. چه بده‌بستان‌های قشنگی میان این شهر الهام‌بخش و فریبنده و آدم‌های اهل مکاشفه‌ و باریک‌بینش رخ نموده است!

استاد کسایی شد نی‌نوازی که نامش با این ساز ایرانی سرشته و یکی شد؛ اما رنج و کوشیدن در این مسیر، او را از دیگر جنبه‌های زیست فردی غافل نکرد. دل‌باختۀ هنر و شعر و ادبیات بود. تا پیش از اینکه زانویش آسیب ببیند، باستانی‌کار بود. قواعد شنا و فوتبال و کشتی را می‌دانست و جدی و مداوم در این شاخه‌های تربیت بدنی فعالیت داشت. بعد از آسیب‌دیدگی به‌ اجبار ورزش را کنار گذاشت، اما تماشاچی حرفه‌ای فوتبال و کشتی ماند.

در کنار این تعادل ارزشمندی که در زیستش داشت، از زندگی اجتماعی و پویایی نیز برخوردار بود و علی‌رغم فرازوفرودهای زندگی هنری‌اش هرگز به کنار نگذاشت. کسائی اگر در دل مردم ایران و خاصه ما اصفهانی‌ها جایی دارد، چون به میان مردم رفته بود. چون بارها به نفع فرودستان کنسرت گذاشته بود. چون تا پایان عمر درهای خانه‌اش را به روی جوانان دوستدار نی و سه‌تار نبست و بی‌دریغ تا آنجا که کهولت سن فرصت می‌داد، خودش را وقف شاگردشان می‌کرد.

و در تمام این مدت، منتقد اجتماعی بی‌نظیری بود. نمی‌گفت گفتنش بی‌فایده است و گوش شنوایی نیست! می‌دانست که سکوت و انزوا و پشت‌کردن به جامعه هنر نیست. انتقادش را کرد. موسیقی پاپ ایرانمان را بی‌سروسامان می‌دانست و باور داشت که ذائقه و سلیقۀ مخاطب ایرانی را به بیراهه خواهد کشاند. از خواننده‌سالاری و ندیده‌گرفتن نوازندگان می‌گفت و گلایه می‌کرد. به راه و رسم شاگرد و استادی در آموزش موسیقی ایران کم انتقادی نداشت. اما افسوس که هرگز نتوانست همۀ حرفش را بزند: «من دق کردم و حرفم را هم نمی‌توانم بزنم.»

و این درنگی بود در داستان مردی که ۳ مهر ۱۳۰۷ به دنیا آمد و ۲۵ خرداد ۱۳۹۱ از میان ما رفت؛ داستان مردی که آدمی با موسیقی‌اش واله می‌شود و با سکوتش هزاران افسوس می‌خورد.

 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا